قصه گوي كوچك
سلام عزيزم هميشه هر شب من برات قصه ميگفتم ولي ديشب تو يك قصه زيبا گفتي كه منم الان برات مينويسم
همه متن به زبان خودت هست وهيچ جاشو تغيير يا درست نكردم
يكي نبود غير از خداي مهربون هيچ كس نبود.آدم كوچولو هاي بودنكه توي جنگل خونه اي داشتنداين ادم كوتوله ها دختر كوچولو داشتندكه تولدش بود دختر كوچولو ميخواست بره توي خونشون نميتونست در و بازكنه بعد رفت يك چوب برداشت و درو بازكرد وقتي رفت توي خونه ديد خونه تاريكه وكسي نيست هرچي صدا زد كسي جواب نداد ديد از بالاي پشت بوم صداي خنده اي مياد رفت بالا ديد كسي نيست همين كه اومد پايين سايه يكي رو ديدبعد يك دفعه چراغا روشن شد همه گفتند تولد تولدت مبارك بعد دختر كوچولو خيلي خوشحال بود وروي ميز پر بود از كادو هاي خوشگل ويك كيك بزرگ قصري قشنگ دختر كوچولو خواست كيك روببره كه ديد يك خرگوش صورتي نازاز توي كيك بيرن اومد وپريد توي بغل دختر كوچولو وبعد گفت تولدت مبارك.از اون روز دختر كوچولو وخرگوش ناز باهم دوست شدن وبازي ميكردند
دوستان گلم لطفا درباره ي داستان زينب گلم نظر بديد خوشحال ميشم☺منتظرم