قندعسلقندعسل، تا این لحظه: 16 سال و 5 ماه و 17 روز سن داره

دفترچه خاطرات كودكي من

قصه گوي كوچك

1393/1/22 13:36
نویسنده : سحر
230 بازدید
اشتراک گذاری

سلام عزيزم هميشه هر شب من برات قصه ميگفتم ولي ديشب تو يك قصه زيبا گفتي كه منم الان برات مينويسم

همه متن به زبان خودت هست وهيچ جاشو تغيير يا درست نكردم

 

يكي نبود غير از خداي مهربون هيچ كس نبود.آدم كوچولو هاي بودنكه توي جنگل خونه اي داشتنداين ادم كوتوله ها دختر كوچولو داشتندكه تولدش بود دختر كوچولو ميخواست بره توي خونشون نميتونست در و بازكنه بعد رفت يك چوب برداشت و درو بازكرد وقتي رفت توي خونه ديد خونه تاريكه وكسي نيست هرچي صدا زد كسي جواب نداد ديد از بالاي پشت بوم صداي خنده اي مياد رفت بالا ديد كسي نيست همين كه اومد پايين سايه يكي رو ديدبعد يك دفعه چراغا روشن شد همه گفتند تولد تولدت مبارك بعد دختر كوچولو خيلي خوشحال بود وروي ميز پر بود از كادو هاي خوشگل ويك كيك بزرگ قصري قشنگ دختر كوچولو خواست كيك روببره كه ديد يك خرگوش  صورتي نازاز توي كيك بيرن اومد وپريد توي بغل دختر كوچولو وبعد گفت تولدت مبارك.از اون روز دختر كوچولو وخرگوش ناز باهم دوست شدن وبازي ميكردند

 

دوستان گلم لطفا درباره ي داستان زينب گلم نظر بديد خوشحال ميشم☺منتظرم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (4)

مامان محیاآرام جانم
23 فروردین 93 11:16
آفرین دختر گلم خیلی قشنگ بود
سحر
پاسخ
ممنونم عزيزم
خاله مینا
24 فروردین 93 21:31
چ داستان قشنگی افرین
سحر
پاسخ
ممنون عزيزم
آبجی رکسانا
18 اردیبهشت 93 20:25
زینب جونم خیلی قشنگ بودآفرین.... انشاالاه که بزرگ شدی یه نویسنده خوب بشیو ماداستاناتوبخریموبخونیم
سحر
پاسخ
ممنونم ركسانا جون انشاا...
ملیکا
25 خرداد 93 22:37
خیلی قشنگ بود آفرین
سحر
پاسخ